بند كردن فريدون ضحاك را


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 401
:: باردید دیروز : 774
:: بازدید هفته : 3438
:: بازدید ماه : 3382
:: بازدید سال : 19095
:: بازدید کلی : 2264641

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

بند كردن فريدون ضحاك را
دو شنبه 14 ارديبهشت 1394 ساعت 22:14 | بازدید : 9392 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

جهاندار ضحاك ازان گفت‏گوى

بجوش آمد و زود بنهاد روى‏

چو شب گردش روز پرگار زد

فروزنده را مهره در قار زد

بفرمود تا بر نهادند زين

بران بادپايان باريك بين‏

بيامد دمان با سپاهى گران

همه نرّه ديوان جنگ آوران‏

ز بى‏راه مر كاخ را بام و در

گرفت و بكين اندر آورد سر

سپاه فريدون چو آگه شدند

همه سوى آن راه بى‏ره شدند

ز اسپان جنگى فرو ريختند

در آن جاى تنگى بر آويختند

همه بام و در مردم شهر بود

كسى كش ز جنگ آورى بهر بود

همه در هواى فريدون بدند

كه از درد ضحاك پر خون بدند

ز ديوارها خشت و ز بام سنگ

بكوى اندرون تيغ و تير و خدنگ‏

بباريد چون ژاله ز ابر سياه

پئى را نبد بر زمين جايگاه‏

به شهر اندرون هر كه برنا بدند

چه پيران كه در جنگ دانا بدند

سوى لشكر آفريدون شدند

ز نيرنگ ضحاك بيرون شدند

خروشى برآمد ز آتشكده

كه بر تخت اگر شاه باشد دده‏

همه پير و برناش فرمان بريم

يكايك ز گفتار او نگذريم‏

نخواهيم بر گاه ضحاك را

مر آن اژدهادوش ناپاك را

سپاهى و شهرى بكردار كوه

سراسر بجنگ اندر آمد گروه‏

از آن شهر روشن يكى تيره گرد

برآمد كه خورشيد شد لاجورد

پس آنگاه ضحاك شد چاره جوى

ز لشكر سوى كاخ بنهاد روى‏

باهن سراسر بپوشيد تن

بدان تا نداند كسش ز انجمن‏

بچنگ اندرون شست يازى كمند

برآمد بر بام كاخ بلند

بديد آن سيه نرگس شهرناز

پر از جادوئى با فريدون براز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب

گشاده بنفرين ضحاك لب‏

بمغز اندرش آتش رشك خاست

بايوان كمند اندر افگند راست‏

نه از تخت ياد و نه جان ارجمند

فرود آمد از بام كاخ بلند

بدست اندرش آبگون دشنه بود

بخون پرى چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پى بر زمين بر نهاد

بيامد فريدون بكردار باد

بران گرزه گاو سر دست برد

بزد بر سرش ترگ بشكست خرد

بيامد سروش خجسته دمان

مزن گفت كو را نيامد زمان‏

هميدون شكسته ببندش چو سنگ

ببر تا دو كوه آيدت پيش تنگ‏

بكوه اندرون به بود بند او

نيايد برش خويش و پيوند او

فريدون چو بشنيد ناسود دير

كمندى بياراست از چرم شير

بتندى ببستش دو دست و ميان

كه نگشايد آن بند پيل ژيان‏

نشست از بر تخت زرّين او

بيفگند ناخوب آيين او

بفرمود كردن بدر بر خروش

كه هر كس كه داريد بيدار هوش‏

نبايد كه باشيد با ساز جنگ

نه زين گونه جويد كسى نام و ننگ‏

سپاهى نبايد كه با پيشه‏ور

بيك روى جويند هر دو هنر

يكى كارورز و يكى گرزدار

سزاوار هر كس پديدست كار

چو اين كار آن جويد آن كار اين

پر آشوب گردد سراسر زمين‏

ببند اندرست آنكه ناپاك بود

جهان را ز كردار او باك بود

شما دير مانيد و خرّم بويد

برامش سوى ورزش خود شويد

شنيدند يك سر سخنهاى شاه

از آن مرد پرهيز با دستگاه

و زان پس همه نامداران شهر

كسى كش بد از تاج و ز گنج بهر

برفتند با رامش و خواسته

همه دل بفرمانش آراسته‏

فريدون فرزانه بنواختشان

بر اندازه بر پايگه ساختشان‏

همه پندشان داد و كرد آفرين

همه ياد كرد از جهان آفرين‏

همى گفت كين جايگاه منست

بنيك اختر بومتان روشنست

كه يزدان پاك از ميان گروه

بر انگيخت ما را ز البرز كوه‏

بدان تا جهان از بد اژدها

بفرمان گرز من آيد رها

چو بخشايش آورد نيكى دهش

بنيكى ببايد سپردن رهش‏

منم كدخداى جهان سربسر

نشايد نشستن بيك جاى بر

و گرنه من ايدر همى بودمى

بسى با شما روز پيمودمى‏

مهان پيش او خاك دادند بوس

ز درگاه برخاست آواى كوس‏

دمادم برون رفت لشكر ز شهر

و زان شهر نايافته هيچ بهر

ببردند ضحاك را بسته خوار

بپشت هيونى بر افگنده زار

همى راند ازين گونه تا شير خوان

جهان را چو اين بشنوى پير خوان‏

بسا روزگارا كه بر كوه و دشت

گذشتست و بسيار خواهد گذشت‏

بران گونه ضحاك را بسته سخت

سوى شير خوان برد بيدار بخت‏

همى راند او را بكوه اندرون

همى خواست كارد سرش را نگون‏

بيامد هم آنگه خجسته سروش

بخوبى يكى راز گفتش بگوش‏

كه اين بسته را تا دماوند كوه

ببر همچنان تازيان بى‏گروه‏

مبر جز كسى را كه نگريزدت

بهنگام سختى ببر گيردت‏

بياورد ضحاك را چون نوند

بكوه دماوند كردش ببند

بكوه اندرون تنگ جايش گزيد

نگه كرد غارى بنش ناپديد

بياورد مسمارهاى گران

بجايى كه مغزش نبود اندران‏

فرو بست دستش بر آن كوه باز

بدان تا بماند بسختى دراز

ببستش بر ان گونه آويخته

وزو خون دل بر زمين ريخته‏

از و نام ضحاك چون خاك شد

جهان از بد او همه پاك شد

گسسته شد از خويش و پيوند او

بمانده بدان گونه در بند او




:: موضوعات مرتبط: شاهنامه فردوسی , ,
:: برچسب‌ها: فردوسی, اشعار فردوسی, شعر, اشعار شاهنامه, شاهنامه, اشعار شاهنامه فردوسی, شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: